نسیم آشنا

هر چه میخواهد دل تنگم...

نسیم آشنا

هر چه میخواهد دل تنگم...

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است


صبح زود از محل اسکان به سمت دهلاویه حرکت کردیم، به یاد دوران دفاع مقدس صبحانه را در اتوبوس خوردیم. دهلاویه مشهد شهید چمران است همانجا که چمران قبل از رسیدن به آنجا در خودرو آخرین نوشته هایش را نوشت: "ای پاهای من! تا لحظاتی دیگر برای ابد به شما استراحت خواهم داد..."

دهلاویه خیلی شلوغ بود،در چندین باری که آنجا رفته ایم تنها یک بار توانستیم خوب استفاده کنیم. هدف آن روز ما فکه بود، پس زود از دهلاویه حرکت کردیم.

تنگه چزابه مقصد بعدی مان بود، از سفر چند سال پیش به چزابه خاطره خوبی داشتم، صفا و سادگی و مظلومیت خاصی داشت، چند شهید گمنام در یادمانی از جنس بوریا! و سنگری انفرادی کنار یادمان که در آن مینشستی آیاتی از قرآن را نثار شهدای چزابه میکردی، و کل منطقه در محاصره هور و نیزار.

اما حالا بعد از یکی دو سال که وارد چزابه شدیم منطقه را تغییر یافته دیدم، هور و نیزار خشک شده بود، و خبری از آن حسینه از جنس بوریا نبود و چایش را ستون های سرد سیمانی گرفته بود و آن شهیدان گمنام، مظلومانه در محاصره ستون های سیمانی و داربستهای فلزی.

از چزابه به سمت فکه راهی شدیم...

الله اکبر نماز ظهر بود که رسیدیم فکه، نماز را خوانده نخوانده، باز زودتر رفتم برای هماهنگی راوی.

باز هم سردری آسمانی، با جمله ای آسمانی، فاخلع نعلیک...و باز کفشهای جا مانده از سفر

شاید وسیعترین منطقه برای بازدید همین فکه باشد، از دروازه ورودی تا محل اصلی حدود یک ربع ساعت راه است که باید با پای پیاده و بی کفش رفتش، خاک فکه نرم است و کمی پا در آن فرو میرود، و قدری راه رفتن در آن مشکل! از سفرهای قبل به یاد دارم که رزمندگان جوان در دوران جنگ هر کدام با باری حدود سی کیلوگرم چندین کیلومتر در این خاک مجبور به پیاده روی بودند، ما که بی بار به آخر راه نرسیده از نفس افتادیم(شاید بخاطر کوله بار سنگین گناه باشد). تقریبا تمام مناطق قبل، یادمانی داشتند و شهدای گمنامی، اما فکه.....فکه یادمان ندارد، مزار شهدای گمنام ندارد، مسجد و حسینه و نمازخانه ندارد، فکه اما چیزی دارد که هیچ جای دیگر ندارد....قتلگاه!!! همانجا که بعثیها دست و پای بسیجیهای ما را با سیم تلفن جنگی از پشت بسته بودند و در بیابان تشنه فکه، زیر نور سوزان خورشید رها کردند و آنها همانجا شهید شدند و اما خاک فکه سیراب شد.

در راه مادر را دیدم که انگار پای رفتن به قتلگاه فرزندش را نداشت، شاید هم دل رفتن را! همانجا میان راه صندلی گذاشته بود و پشت سیم خاردارها و رو به میدانهای مین به نمیدانم کجا خیره شده بود.

به قتلگاه که رسیدم کنار محل راویان، جوانی دیدم خوش سیما با جلیقه ای که از دور داد میزد که از راویهای ستاد تفحص سیره شهدا است و شال سبز دور گردنش نشان میداد سید است. در اکثر مناطق هم راویهای ستاد تفحص بودند که چهارچوب کلی صحبتشان سیره اخلاقی و خاطرات معنوی شهدا بود و هم روایهایی که لباس نظامی داشتند و بیشتر خاطرات نظامی و در مورد عملیاتها میگفتند و ما ترجیح میدادیم که از راویهای ستاد تفحص استفاده کنیم.

سید جوان را که دیدم گفتم خود جنسه! تا بچه ها بیان با راوی جوان برای روایتگری هماهنگ کردم و او هم پذیرفت، در خلال صحبتها فهمیدم که فرزند شهید هم هست، دیگه بهتر از این نمیشد، حتما حرفهای زیادی برای گفتن داشت. همانجا در قلگاه نماز عصرم را به جماعت خواندم.، سجده گاهم، سجاده ام، مُهرم! همه و همه همان خاک پاک فکه بود، عحب نمازی شد اون نماز.

بچه ها کمی دیر کردند و در این حین چندین نفر آمدند از سید خواستند که برای کاروانشان خاطره شهدا بگوید که بخاطر قولی که به من داده بود نپذیرفت.

بلاخره بچه ها آمدند و نشستند و سیستم صوت را راه انداختند، سید خواست روایت را شروع کند که چشمش افتاد به سرهنگ باز نشسته ای که از راویان نظامی اونجا بود، به رسم ادب و تواضع میکروفن رو به ایشون تعارف کرد و سرهنگ هم بنا به قانون تعارف اومد نیومد داره،میکروفن رو گرفت و شروع کرد، سید هم نشست کنار ما و پای خاطرات سرهنگ!!

  • غلامحسن شیخی